به بلاگ انجمن آزادی خوش آمدید ...

جایگاهی برای همیشه باهم بودن

به بلاگ انجمن آزادی خوش آمدید ...

جایگاهی برای همیشه باهم بودن

به نام خدا
این بلاگ توسط معاون انجمن آزادی مزرعه من ساخته شده .
و توسط رئیس و معاون مربوط پشتیبانی می شود .
اگر سوالی دارید در خدمت هستم...

سلام به همه دوستان عزیز .

اینم یه داستان خیلی قشنگ از یکی از بچه های انجمن paradise2013  که ازش فوق العاده ممنونیم .

اگه این داستانو نخونید ضرر کردیداااا 

از من گفتن بود ...



چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ... 
افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود... 
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ...
شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم...! 
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده !!! 

تصویر


خوب ما همگیمون با تعجب داشتیم بهش نگاه میکردیم که از روی صندلی بلند شدیم و رفتیم طرفش ، و بهش تبریک گفتیم و بعد بهش گفتیم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم...اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن و پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد... 


خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود 


اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم و ناگهان با تعجب همون مرد جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ... 
از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه !!!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دلو زدم به دریا و سلامش کردم ! 
به محض اینکه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پرید ! 
اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگ شده !!! 

همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت : او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم...! 
دیگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستهام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستهام رو شستم و همینطور که داشتم دستهام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم ... 
البته اونا نمیتونستن منو ببینن و با خنده باهم صحبت میکردند : پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ! الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ... 
پیر مرد در جوابش گفت : ببین اومدی نسازیها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود !  
پیر مرد در جوابش گفت :من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده... 
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردند ، کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ؟! 
پیرمرد هم بیدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار...! 

من تو حالو هوای خودم نبودم ، همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس کردم دارم میمیرم ...
رو کردم به اسمون و گفتم خدایا شکرت فقط کمکم کن ! 





خیلی زیبا بود نه ؟
خدا کنه این رحمت خدا شامل همه ما هم بشه تا بتونیم دل دیگران رو شاد کنیم .
آمین
منتظر مطالبتون هستم .
موفق باشید . 
یا حق
  • Atefeh.

نظرات  (۱)

خیلی جالب بود :)
پاسخ:
سلام :)
ممنون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی